تبیان، دستیار زندگی
در كویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیكرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است. آسمان! كشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و‌… انتظار! انتظار! … ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

كویــر

قسمت اول :

کویر

كویر انتهای زمین است؛پایان سرزمین حیات است؛ در كویر گویی به مرز عالم دیگر نزدیكیم و از آنست كه ماوراءالطبیعه را ـ كه همواره فلسفه از آن سخن می گوید و مذهب بدان میخواند ـ در كویر بچشم می توان دید، میتوان احساس كرد. و از آنست كه پیامبران همه از اینجا برخاسته‌اند و بسوی شهرها و آبادیها آمده‌اند. «در كویر خدا حضور دارد»!  این شهادت را یك نویسنده رومانی داده است كه برای شناختن محمد(ص) و دیدن صحرائی كه آواز پر جبرئیل همواره در زیر غرفه بلند آسمانش بگوش می رسد، و حتی درختش، غارش، كوهش، هر صخره سنگش و سنگریزه‌اش آیات وحی را بر لب دارد و زبان گویای خدا می شود ، به صحرای عربستان آمده است و عطر الهام را،‌ در فضای اسرارآمیز آن استشمام كرده است1

آسمان

در كویر بیرون از دیوار خانه، پشت حصار ده، دیگر هیچ نیست. صحرای بیكرانه عدم است، خوابگاه مرگ و جولانگاه هول. راه، تنها، به سوی آسمان باز است. آسمان! كشور سبز آرزوها، چشمه مواج و زلال نوازشها، امیدها و‌… انتظار! انتظار! … سرزمین آزادی، نجات، جایگاه بودن و زیستن، آغوش خوشبختی،‌ نزهتگه ارواح پاك، فرشتگان معصوم، میعادگاه انسانهای خوب، از آن پس كه از این زندان خاكی و زندگی رنج و بند و شكنجه‌گاه و درد، با دستهای مهربان مرگ، نجات یابند!

آسمان كویر سراپرده ملكوت خداست و‌… بهشت! بهشت، سرزمینی كه در آن كویر نیست، با نهرهای سرشار از آب زلالش، جوی‌های شیر و عسل و نان بی‌رنج و آزادی و رهائی مطلقش؛ بی‌دیوار، بی‌حصار، بی‌شكنجه، بی‌شلاق، بی‌خان، بی‌قزاق‌… بی‌كویر! همه جا آب، همه جا درخت، همه جا سایه! سایه طوبی كه كران تا كران بر بهشت سایه گسترده است و آفتاب، این عقاب آتشین بال دوزخ، در دل انبوه شاخ و برگش آواره گشته است. آسمان كویر، بهشت، آنجا كه «میتوان، آنچنان كه باید، بود»، «آنچنان كه شاید، زیست»، آنچه در كویر همواره افسانه‌ها از آن سخن می گویند، آنچه هرگز در زمین نمی توان یافت. آری! در كویر،‌هیچكس این دو را ندیده است.

آسمان

كویر، این هیچستان پر اسراری كه در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هم اند. دوزخ زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو، پوست بر اندام خشكیده، بریان؛ پیشانی، هماره پرچین؛ لبها همیشه چنان كه گویی مرد می گرید یا دلش از حسرتی تلخ یا از منظره‌ای دلخراش می سوزد؛ ابروانی كه چشمها را در دو بازویشان می فروشند و پناهشان می كنند و پلكهائی كه همواره، از ترس. خود را از دو سو، بهم می خوانند و بر روی چشمها می‌افكنند تا پنهانشان كنند، و چشمها كه همواره گوئی مشت می خورند و به درون رانده می شوند و نگاههای ذلیلی كه این چشمهای بی‌رمق و بگود افتاده كتمانشان می كنند و‌…

شب

اینها، همه، كار آن خورشید جهنمی كویر! كه در كویر نگاه كردن دشوار است و باید چشمها را با دست سایه كرد تا كویر نبیند. كه در كویر سایه را می‌پرستند و نه آفتاب را، شب را میخواهند و نه روز را، نه پرتو عنایت بزرگان، كه سایه شان را و نه نور خدا‌…

شب كویر! این موجود زیبا و آسمانی كه مردم شهر نمی شناسند. آنچه می‌شناسند شب دیگری است، شبی است كه از بامداد آغاز می شود. شب كویر به وصف نمی‌آید. آرامش شب كه بیدرنگ با غروب فرا می رسد ـ آرامشی كه در شهر از نیمه شب، در هم ریخته و شكسته، می آید و پریشان و ناپایدار ـ روز زشت و بیرحم و گدازان وخفه كویر می میرد و نسیم سرد و دل انگیزغروب آغاز شب را خبر می دهد.

شبهای تابستان دوزخی كویر شبهای خیال پرور بهشت است. مهتابش سرد و باز و مهربان است و لبخند نوازشگر خدا. مهتاب شهرها و سرزمینهای پر آب و آبادی است كه مرطوب و چركین و غمبار است.

شب

ماهی زرد و بیمار و ستارگانی همچون دانه‌های جوش صورت كبود و كثیف لكامه وقیح و بیشعوری كه با پودرهای ارزان قیمت وازلین‌های كرباس چرك آلودی كه از روی دملی بركنده‌اند، پنداشته است كه زشتی نفرت‌آلود قیافه كهنه و باد كرده‌اش را ـ كه زخم خشكه پشت پیر الاغی كه جلش میزند یادآور آن است ـ میتواند بپوشاند و آن را گلبرگ نوشكفته سیمائی بنماید كه با شكوفه‌های آتش شرم آرایش كرده و بر معصومیت زلال گونه‌اش،‌ گلگونه شوق و ایمانی خدائی نشسته است. آسمان كویر! این نخلستان خاموش و پر مهتابی كه هرگاه مشت خونین و بیتاب قلبم را در زیر باران‌های غیبی سكوتش می گیرم و نگاههای اسیرم را، همچون پروانه‌های شوق، در این مزرع سبر آن دوست شاعرم رها میكنم ـ ناله‌های گریه‌آلود آن روح دردمند وتنها را می شنوم، ناله‌های گریه‌آلود آن امام راستین و بزرگم را ـ كه همچون این شیعه گمنام و غریبش ـ در كنار آن مدینه پلید و در قلب آن كویر بی‌فریاد ـ سر در حلقوم چاه می برد و میگریست. چه فاجعه‌ای است در آن لحظه كه یك مرد می گرید!… چه فاجعه‌ای!…

ادامه دارد...


پی نوشت:

گئورگیو نویسنده «زندگی محمد» به فرانسه.


دکتر علی شریعتی  

تنظیم برای تبیان: زهره سمیعی